عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

یه خاطره بامزه از دنیا اومدن آرش آرش اولین نوه از طرف دو خانواده بود و خاطرش خیلی عزیز من دانشجو بودم و از گرگان برگشته بودم تا موقع تولدش باشم تو بیمارستان با بابا عباس و دایی سعیدو خاله فهیمه پایین نشسته بودیم تا بریم پیششون خاله فهیمه که اون موقع مدرسه میرفت همش راه های مختلف و برای بالا رفتن امتحان میکرد ولی نگهبانش  خیلی حواسش جمع بود و ریلکس ازش میخواست منتظر بمونه......   ......منم غش غش میخندیدم تا اینکه یه طبقه با پله ها رفت پایین،سوار آسانسور اون طبقه شد که نگهبان نداشت،اما نگهبان طبقه ما کارکشته تر از این حرفا بود وقتی رسید به طبقه ما، در آسانسورو باز کرد خاله همچنان که داشت سقف و نگاه میکرد پیاده شد نگهبان...
19 شهريور 1395

بدون عنوان

روز ترخیص مهدی از بخش نوزادان،نگهبانا نمیذاشتن تو بیای بالا تو اون چندروزی که مهدی بستری بود ندیده بودیش و اینگونه بود که کل بیمارستان و گذاشتی رو سرت و داد میزدی من میخوام  برم پیش داداشم،و گریه هم میکردی وقتی اومدی بالا تعجب کردم دیدمت، ولی ظاهرا چاره دیگه ایی براشون نذاشته بودی
19 شهريور 1395

بدون عنوان

پارسال همین موقع ها بود که مهدی و ختنه کردیم در اتاق دکتره شیشه ایی مات کشویی بود که از تو قفلش میکرد بابا رفت تو ،منو تو بیرون موندیم که صدای گریه مهدی اومد رفتی سرتو چسبوندی به شیشه و بلند بلند میگفتی:ولش کن دکتر بی ادب داداشمو ول کن ....   .........  و بنده خدارو کلی مستفیض کردی......  
19 شهريور 1395

بدون عنوان

مهشید دختر همسایمونه که 6 سالشه یه دختر چشم وابرو مشکی با موهای فر کوتاه مشکی اولش چون شبیه خاله مرسا بود ازش خوشم اومد ولی خیلی بانمکه مثل بازرس ها میاد خونه رو نگاه میکنه هر جا که شلوغ باشه میگه ایوای خاله این اینجا چیکار میکنه مادرشوهر به این جیگری کی دیده تا حالا تو همیشه تو جیبت پول داری با مهشید میرید مغازه و خوراکی میخرید و میاید خونه میخورید مهدی هم میفته دنبالتون تا ته خوراکیارو در نیاره ولتون نمیکنه....    .... خلاصه از وقتی که مهشید ازت خواسته اتاقتو بهم نریزی ،اتاقت تمیز مونده  یا اگه شلوغ شه از من میخوای کمکت کنم جمعش کنی  
18 شهريور 1395

بدون عنوان

وقتی میخوام تنبیهت کنم نمیذارم دیگه کار کنی اصلا دوست ندارم کار کردن تنبیهت باشه یه بار که داشتی کتاباتو پرت میکردی تو اتاقت،دو تا از کارایی و که دوست داری برات ممنوع کردم ، یکیش کمک به من موقع ظرف شستن بود یکیشم غذا درست کردن
18 شهريور 1395

بدون عنوان

بابا یه استخر کوچیک دو در دو تو باغ براتون درست کرد ترسیدیم بزرگتر باشه براتون خطر داشته باشه قرار شد یکم بزرگتر که شدید استخر بزرگتر براتون درست کنه دو تا تاب هم تو آلاچیق براتون وصل کرده وقتی که هوا گرم باشه با تفنگ آب پاشها با هم بازی میکنیم غروبها هم اگه باغ باشیم آتیش درست میکنیم منو تو هرکدوم یه دبه برمیداریم و سروصدا میکنیم داداش مهدی هم دست میزنه و تشویق میکنه بابا برامون میخونه دیشب "تو مکه عشقی معین" و خوند  اگه همسایمون نباشه منم میخونم ....  
18 شهريور 1395

بدون عنوان

چهارسال و یکماه و دوروز الان یکماهه که میری تو اتاق خودت میخوابی ما هیچی بهت نگفتیم و خودت بدون هیچ حرفی رفتی تو تختت خوابیدی تازه لامپم خاموش کردی  
18 شهريور 1395

بدون عنوان

حدود سه ماه پیش بود که سه تابی تو هال نشیته بودیم  من رفتم تو آشپزخونه به غذا سر بزنم در قابلمه رو برنداشته بودم که صدای خنده تونو شنیدم بله جنابعالی درخونه رو باز کرده بودی و مهدی هم چهاردست و پا دنبالت اومده بود تو راهرو، با ذوق اینورو اونور میرفت ،یعنی تو بپر بپر میکردی  اونم با ذوق شدید دنبالت میدوید در پله های اظطراری هم باز بود منم لباس مناسب نداشتم یعنی مونده بودم بپرم تو راهرو ،مهدی و بگیرم یا نرم مهدی سرعتش خیلی زیاده،کلا قدرت بدنی بالایی داره، حتی فرصت فکر کردن به اینکه برم یه چیزی بپوشم و نداشتم نشستم رو زمین گفتم علی بگیرش تروخدا تو هم تازه بازیت گرفته بود،یکم ادا درآوردی ولی از پشت بغلش کردی آوردی...
17 شهريور 1395

بدون عنوان

مجتمع قانونای خودشو داره صبح ها تا ساعت یک میتونید تو محوطه بازی کنید بعد از ظهرها هم از 5 تا 9 اولاش قبول کردنش برات سخت بود مجبور میشدم زنجیر درو بندازم خیلی گریه میکردی،منم برای اینکه ناراحتیتو کمتر کنم بهت گفتم این یه راه حل بود که به فکر من رسید تو هم بهتره دنبال راه حل بگردی بعد یجوری حواستو پرت میکردم بالاخره دستمو خوندی رفتی چهار پایه رو آوردی زنجیرو باز کردی منم دوباره زنجیرو انداختم چهارپایه رو گذاشتم رو یخچال رفتی سبد اسباب بازیاتو آوردی منم درو قفل کردم.....  وبهت گفتم مطمئن باش اینم یه راهی داره....... بابا رفته بود حموم ،میخواستی بری برقش که بیرون بودو خاموش کردی تا در باز شد بری(حموم پنجره نداره تا...
17 شهريور 1395

سلام خداحافظ

با کوچیکترین صدا از راهرو سریع میری درو باز میکنی در که باز میشه کل خونه معلومه برای همین تا تو درو باز میکردی ما متواری میشدیم اولاش که هر کیو میدی سلام و احوالپرسی و اینا...... ما هم دیدیم اینجوری نمیشه نشستیم باهات حرف زدیم ... ولی بازم به محض شنیدن کوچیکترین صدایی میپریدی بری درو باز کنی ما هم خواهش وتمنا...... واما راه حلت:درو یکم باز میکنی و سریع میگی سلام خداحافظ  
17 شهريور 1395